دلم فریاد میخواهد ..............................................
دلتنگم به اندازه ی همه ی ستاره های آسمون فکه وقت شب
دلتنگم به اندازه ی غربت طلاییه
دلتنگم به اندازه ی خاک کربلایی شلمچه
دلتنگم به اندازه ی گمنامی هویزه
دلتنگم به اندازه ی گرمای سوزان دشت عبا س و دهلاویه
دلتنگم به اندازه ی حرفهای نگفته ی اروند
دلتنگم به اندازه ی ...
نوشتن توی این دریای طوفانی به حکم دل است وبس هر چه هم بخواهی بنویسم یا بپرسی چرا نمی نویسی جوابی ندارم جر نمیتوانم !
امشب نمی دونم چرا دلتنگم ...
حرفی دارم برای گفتن وحرفهایی برای نگفتن ... !
من نسل سومی ام نه انقلاب دیدم نه از جنگ چیزی فهمیدم تنها چیزی که ا زجنگ یادم مونده جراحی های مدام بابا بود وقتی دکتر بهش میگفت که دوباره اون کیست برگشته وباید جراحی کنه با همه ی نادونی و کودکی میفهمیدم بابا دوباره راهی سفره ... شاید واسه همین بود که وقتی " میم مثل مادر " رو میدیدم تا اونجایی که شد خودمو زدم به اون راه و با خودم گفتم یه وقت اشکت درنیاد ها ! بهت مبخندن میگن این خانوما همشون اشکشون دم مشکشونه!
اگرچه اونجا که ما رفتیم جز من وضحی با یه مادر وپسر کس دیگه ای نبود ! اما تنها جایی که دیگه نمیشد خودمو گول بزنم لحظه ای بود که سهیل گفت:
جنگ دیگه تموم شده ... خیلی وقته من تا کی باید تاوانشوپس بدم؟؟؟؟
اون لحظه همه ی وجودم بغض شد چون جنگ من هنوز تموم نشده بودآخه مامان هفته ی پیش بهم گفت که تازه فهمیده بابا یه مدته دوباره درد داره وفهمیده اون کیست لعنتی ... ومن موندم و راز بین بابا ودختر که بر ملا شده بود !
میدونی این داغ کجا تازه شد ؟ اونجایی که دیدم توی شلمچه برای شهدا یه بارگاه درست کردن و مردم توش پول انداختن و ضریحشونو میبوسن و ... نمیتونم بگم چه حالی شدم تو فکر کن اتیش گرفتم اره ! این بهترین توصیفه اونقدر که حتی اشکم خشکید ! اشکی که اونجا نه به حال شهدا که به حال این من منتظر، این من تنها همیشه روون بود
بازم تاریخ تکرار میشه ... شهدا تبدیل میشن به آدمای فرازمینی دست نیافتنی که ما هیچ وقت بهشون نمی رسیم پس بهتره برا کم کردن زحمت خودمون و توجیه ام که شده بچسبیم به ضریحشون و مثلا 200 تومن نذر کنیم ونهایت دو قطزه اشک بریزیم ودل خوش کنیم که سال نو رو کنار شهدا شروع کردیم !! چه فکر نازک غمناکی ...
کاری که با ائمه هم کردیم ونمیفهمیم در حق خودمون که هیچ در حق اونها هم جفا میکنیم
غروب اروند قشنگه... بابا همیشه میگه الفاو الفاو،وما ادراک ما الفاو .... یاد میکنه از بچه هایی که به آـب زدند وهیچ وقت برنگشتند ... اونجا وقته غروب تو دفتر یادگاریشون دلم خواست بنویسم:
دلم گرفته برایت زبان ساده ی عشق است
سلیس وسا ده بگویم دلم گرفته برایت ...
حالا اینجا توی دل شب دلم میخوادرو ساحل دریای طوفانیم بنویسم:
دلم فریاد می خواهد ولی درانزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب ...
آقا این شاگرد همیشه پر سوال مکتبتون یه سوال داره اصلا سوال نپرسه روزش شب نمیشه اجازه هست ؟
همیشه ترسم از این بود که بیاین ونباشم اما این روزا یه سوال دیگه ذهنمو به خودش مشغول کرده
میخواستم بدونم اگه بیاین بهم نگاه میکنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
انگار دیگه حرفم نمیاد !! به مرز لالی رسیدم ...